نبوغ راستین زندگی

دست نویس های رهبری با شلوار خیس

نبوغ راستین زندگی

دست نویس های رهبری با شلوار خیس

نبوغ راستین زندگی

باخ در لحظه مرگ سرگرم تصحیح آخرین قطعه موسیقی خود بود.
اما لازم نیست نابغه باشید تا بخواهید تا لحظه آخر کار کنید. هر کدام از ما ، به طریق خودمان ، و در کار خودمان میتوانیم نابغه باشیم؛ حتی اگر جامعه ما را نابغه نداند.
نبوغ یعنی به انجام رساندن آنچه از آن لذت میبرید. این نبوغ راستین زندگی است.

پیام های کوتاه
  • ۹ آذر ۹۲ , ۱۱:۲۶
    1
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
۱۷
آبان

این لب تاب من است و در دنیایی که این لب تاب من است حتی نمی دانم چطور باید بنویسم

نه این که ندانم پکیبورد کجاست یا چطور میشود زبان را تغییر داد یا اصلا این نیمفاصله لعنتی چطور کار می‌کند؛ دست و دلم به نوشتن نمیرود. خیلی وقت است اینطور شدهام. هر بار که دلم می‌گیرد تا بنویسم، خودم را سرگرم ویرگول و نیم‌فاصله و نقطهها میکنم تا در اسرع وقت حس نوشتنم بپرد. حتی قبل همین جمله آخری چند ثانیهای ذهنم دنبال این بود که بالاخره {کیبرد} یا {کیبورد}؟

همه‌ی این ادا اطوارها را مغزم درمیآورد تا نکند که دستم به نوشتن برود و هر مرگی مرا هست را سر باز کند و بیرون بریزد. به این می‌گوید سیستم امنیتی!  

همین الان رفتم بالا و بین {بنویسم} و {خودم} یک عدد ویرگول گذاشتم. در راه به این فکر افتادم که چقدر دوستشان دارمبنویسم را و خودم را ! اولین روز مدرسه از معلم پرسیم چطور می توانم اسم خودم را بنویسم؟

البته مدت ها قبل از پدرم یاد گرفته بودم چطور خودم را بنویسم: یک نصف دایره میکشی بعد میری جلو، میپیچی بالااا، بعد برمیگردی پایینُ میپیچی جلو می‌چرخی پایین و منحنیش می‌کنی. اینجوری اسم من نوشته میشود. اواسط کلاس اول وقتی همه حروف اسمم را یاد گرفتم یک دانه بزرگ از اسمم را در دفتر مشقم نوشتم و به محض اینکه رسیدم خانه تک تک اسم خودمهای روی دیوار و کمد و در را چک کردم درست است یا نه. تنها می‌خواستم مطمئن شوم پدرم راستش را به من گفته است یا خیر. بعد از آن خیالم راحت شد، برای همیشه. انگار فقط برای همین مدرسه آمده بودم. بعد آن روز، دیگر نه علاقهای به مدرسه داشتم و نه دیگر هیچوقت دست و دلم به نوشتن رفت ...

۱۶
اسفند

شاید هیچکس نمیداند ، خودت که می‌دانی داری با خودت چه میکنی. خودت می‌دانی که هر روز میروی همان‌جا که گم‌اش کردی. میروی آنقدر می‌ایستی و به صدای غم‌انگیز نفسهای خودت گوش میدهی، میروی آنقدر چشم میدوزی ، آنقدر منتظر میمانی بالاخره تا اینکه ... هیچی!

هه، خودت هم نمیدانی قرار است چه شود! مگر نه؟ اما من میدانم: هیچی!

میروی همان جا که گم‌اش کردی، هر روز. اما بی فایده است. میروی چون دلتنگی. در پی تسکین میگردی، شاید. اما هربار زخمی‌تر بازمیگردی، هر بار یک بار دیگر می‌میری. میروی همان‌جا که گم‌اش کردی برای مردن، یا به این امید که شاید روزی بفهمد که فهمیدی کجا گم‌اش کردی...

۱۳
اسفند

وقتی که نشسته‌ای ، در اتاقی تاریک و نمور نشسته‌ای.

میدانی باران می‌بارد. دلگیری که چرا خیس نشده‌ای.

به گردش گرد و غبار نگاه میکنی و دیروز را میبینی.

به خود می‌آیی که چقدر انتظار کشیده‌ای، چقدر انتظار کشیده‌ای تا روزنه‌ای ببینی، روزنه‌ای بیابی اما...


۰۴
آبان

خیابون ولیعصرو از بالا تا پایین داشت قدم میزد، چشماش رو یک اعلامیه قفل شد. عکس یک پیرمرد کراوات زده که پایینش نوشته بود: گمشده. زیرش ۳ تا شماره تماس بود بود. گوشیشو برداشت و تماس گرفت:

-جناب شما گمشده دارید؟ 

-سلامتیش براتون مهمه؟

-منم عشقمو گم کردم ، لای دعاهاتون برای سلامتی اونم دعا کنید...

۱۳
مهر

من نمی‌دانم سایر آدم‌ها وقتی عاشق میشوند چه حسی دارند، اما من عصبانی‌ام.

عصبانی‌ام چون نمی‌دانم چرا؟

مقالات زیادی هست که تاکید کرده‌اند عشق حاصل ترکیبی از فعل و انفعالات هورمونی غدد بدن است ، اما مگر می‌شوند لحظه‌ای ناگهان تمام غدد همزمان با هم ناخودآگاه تصمیم بگیرند به کار بیوفتند و تو نتوانی جلویشان را بگیری؟ مگر میشود بدون اخطار قبلی ، بدون آمادگی ، به خود بیایی و ببینی هورمون‌ها کارت را تمام کرده‌اند؟ چرا مغزم اینقدر سنگین می‌سوزد؟

عصبانی‌ام چون نمیدانم چطور؟ 

چه شد تمام این اتفاقات در بدنم شد و من حالا خبر دار شدم؟ چطور امکان دارد اینقدر سریع قلبم تصمیم بگیرد آنقدر تند بتپد تا از جا کنده شود؟ چطور روده‌هایم این چنین به شدت می‌چرخند؟ مگر چقدر هرمون برای رشد این اژدها در معده‌ام تزریق شده؟ چطور می‌تواند ترشحات چند غده اینچنین شلعه‌ای از دهان اژدها برافروزد؟ چرا آتشش از دهانم بیرون نمی‌آید؟

عصبانی‌ام چون نمیدانم چه می‌شود؟

 این اژدها از چه تغذیه می‌کند؟ تا کی زخم میزند؟ این اژدها کی سینه‌ام را می‌شکافد و بیرون می‌آید؟ تحملش را دارم؟ پرواز کردن را بلد است؟ زندگی بیرون مرا چطور؟ چه می‌شود؟

کاش تنها یک چیز مشخص بود، شعله‌ها پایانی ندارد؟

رهبران با دل به دریا زدن آشنایند ، رهبران میداند وقتی می‌سوزند چطور اطراف خود را آتش زنند، رهبران آگاهند از میان شعله ها ققنوس برمی‌خیزد.

۰۱
خرداد
گر به شوق کعبه خواهی زد قدم 
سرزنش ها میکند خار مغیلان غم مخور
هر آدمی داستان هایی دارد که قابل نوشتن نیستند . حتی سخت به زبان می آیند ، طول میکشد محرمی برای بازگوییشان بیابی . اذیت میشوی ، شرم داری . گاهی به سرت میزند که بگویی اما ... مکث میکنی . 
هر آدمی داستان هایی دارد که برای خود اوست ، خاص اوست ، تنها برای خودش قابل رویدادن بوده و نه هیچ کس دیگر . شاید قبل آن آرزوی رویدادنش را داشته ای  ، شاید هرگز تصورش را نمیکردی . شاید نمیخواستی حتی نصیب دشمنت شود شاید از رویدانش همواره وجشت داشتی. به هر حال روی داده و فقط برای تو بوده است.
هر آدمی داستان هایی دارد که لب را برای تعریف کردنشان باز نمیکند ، نه که بعید است بلکه می ترسد خاص و منحصر بفرد نباشد ، شاید دیگر ارزشمند نباشد . نمیگویی تا حرمتش ریخته نشود . 
نمیگویی چون واقعیت را نمیدانی اما حقیقت این است ، هر  آدمی داستان هایی دارد که شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد .
نیمه شبی ناگهان به خودت میایی ، در غذاپزی قطاری کویری نشسته ای و تمام ماجرای خاص خود را برای غریبه ای گشوده ای. آن غریبه ، دیگر غریبه نیست.
۲۲
ارديبهشت
خوشا به سعادتمان که جامعه‌ای را متحول می‌کنیم . انسانی را به داشتن یک ضرورت وادار ، خانواده‌ای را به بقا هوشیار، پدری را به تعهد نسبت به فرزندانش بیدار، همسری را به آینده‌‌اش امیدوار، کودکی را در بزرگی‌اش با اعتبار و بیماری را در وقت مریضی‌اش شکرگزار می‌کنیم.
دکتر فخارزاده
۱۵
فروردين

هر بار که خوابت نمیبرد یعنی چیزی فکرت را مغشوش کرده است . آن را بیاب ، دریاب ، نوازش کن و دور بیانداز تا فردا صبح!

۱۲
فروردين
از اینکه همواره میدانم چه میخواهم 
از خود سپاسگذارم
از اینکه همیشه بر باورهایم ، خواسته هایم و انتظاراتم ایستاده ام 
از خود سپاسگذارم
از اینکه در بهترین زمان ممکن ، در بهترین مکان ممکن با بهترین حال ممکن هستم 
از خود سپاسگذارم
از اینکه انگاره هایی موفق آمیز و ثمربخش را هوشمندانه برای خود برگزیده ام 
از خود سپاسگذارم
از اینکه در دستیابی به جایگاهی بی همتا نهایت تلاش را میکنم 
از خود سپاسگذارم
از اینکه در والاترین حد غیر قابل تصور هستم 
از خود سپاسگذارم
از اینکه بزرگترین دستاورد هستی هستم 
از خود سپاسگذارم
از اینکه بازمی ایستی و میدانی که من خدا هستم از خود سپاسگذارم
از اینکه همینی هستم که هستم
از خود سپاسگذارم
۲۶
آبان

خیلی ها با من همراه شدند ، به من چسبیدند ، حتی سوارم شدند تا با من برسند ، برسند آنجایی که من میخواستم.

همه شان خسته شدند و کنار کشیدند ، همه شان یکی پس از دیگری پیاده شدند ، اما من نا امید نشدم و ادامه دادم . من فهمیدم همه آنها آینه ای بودند از کسی که من بودم . همه آن آدم های خسته ، بزدل ، تنبل و نفهم ، من بودم . واقعیت لعنتی همین بود . اما من میخواستم انسان دیگری شوم . من این واقعیت را پذیرفتم و دیگر نخواستمش . من انسان دیگری شدم. 

این بهار که بیاید این درخت سیب می دهد !