شاید هیچکس نمیداند ، خودت که میدانی داری با خودت چه میکنی. خودت میدانی که هر روز میروی همانجا که گماش کردی. میروی آنقدر میایستی و به صدای غمانگیز نفسهای خودت گوش میدهی، میروی آنقدر چشم میدوزی ، آنقدر منتظر میمانی بالاخره تا اینکه ... هیچی!
هه، خودت هم نمیدانی قرار است چه شود! مگر نه؟ اما من میدانم: هیچی!
میروی همان جا که گماش کردی، هر روز. اما بی فایده است. میروی چون دلتنگی. در پی تسکین میگردی، شاید. اما هربار زخمیتر بازمیگردی، هر بار یک بار دیگر میمیری. میروی همانجا که گماش کردی برای مردن، یا به این امید که شاید روزی بفهمد که فهمیدی کجا گماش کردی...