من نمیدانم سایر آدمها وقتی عاشق میشوند چه حسی دارند، اما من عصبانیام.
عصبانیام چون نمیدانم چرا؟
مقالات زیادی هست که تاکید کردهاند عشق حاصل ترکیبی از فعل و انفعالات هورمونی غدد بدن است ، اما مگر میشوند لحظهای ناگهان تمام غدد همزمان با هم ناخودآگاه تصمیم بگیرند به کار بیوفتند و تو نتوانی جلویشان را بگیری؟ مگر میشود بدون اخطار قبلی ، بدون آمادگی ، به خود بیایی و ببینی هورمونها کارت را تمام کردهاند؟ چرا مغزم اینقدر سنگین میسوزد؟
عصبانیام چون نمیدانم چطور؟
چه شد تمام این اتفاقات در بدنم شد و من حالا خبر دار شدم؟ چطور امکان دارد اینقدر سریع قلبم تصمیم بگیرد آنقدر تند بتپد تا از جا کنده شود؟ چطور رودههایم این چنین به شدت میچرخند؟ مگر چقدر هرمون برای رشد این اژدها در معدهام تزریق شده؟ چطور میتواند ترشحات چند غده اینچنین شلعهای از دهان اژدها برافروزد؟ چرا آتشش از دهانم بیرون نمیآید؟
عصبانیام چون نمیدانم چه میشود؟
این اژدها از چه تغذیه میکند؟ تا کی زخم میزند؟ این اژدها کی سینهام را میشکافد و بیرون میآید؟ تحملش را دارم؟ پرواز کردن را بلد است؟ زندگی بیرون مرا چطور؟ چه میشود؟
کاش تنها یک چیز مشخص بود، شعلهها پایانی ندارد؟
رهبران با دل به دریا زدن آشنایند ، رهبران میداند وقتی میسوزند چطور اطراف خود را آتش زنند، رهبران آگاهند از میان شعله ها ققنوس برمیخیزد.