از خطوطی که ذوب میشدند
به هیچ بویی حساسیت نداشت اما می دانست تغییر کرده.
دوباره روی پاهایش ایستاد، خاکستر روی پیرهنش را تکاند .در زیر خاکستر انتظار هر چیزی را داشت، حتی گنجشکی که دهانش را برای جوجه هایش پر از دانه کرده. خود را بیشتر تکاند شاید به اسارتی خاتمه دهد.
بی منظور مایوس شد..
اکنون به خرده آتشی قانع بود.خاکستر روی پیرهنش در فضا پخش شده بود،گویی می خواهد دنیا را تسخیر کندانقدر درگیر خاکستر روی پیرهنش بود که متوجه نشد کفشی به پا ندارد، شاید هم میدانست و به روی ما نمی آورد.از سکوت متعجب بود.با خود فکر کرد شاید می ترسیده. اما نترسیده بود . بیشتر وقت ها تنها ترسش دیر آمدن پستچی بود ،چند بار هم به تاریخ انقضای روی شیشه ی شیر نگاه کرده بود و متعجب شده بود.اکنون مطمئن بود نه می ترسد نه متعجب است
نفس عمیقی کشید تا دوباره شروع به دویدن کند.
همه می دانند وقتی میبارد ، تشنه ماندن کمی احمقانه است. حتی اگر مدتی به فکر بشینی دلیل قانع کننده ای نمی یابی که کسی در زیر باران تشنه باشد .
نفس عمیقی کشیده بود تا شروع به دویدن کند.اما نفس را بیرون داد و ایستاد.تازه یادش آمد که نمیداند به کدام جهت باید بدود. این بوی تند حواسش را مختل کرده بود.خوب که تمرکز کرد یادش آمد اصلا نمیداند چرا میدود. دلش میخواست خم شود تا بند کفش هایش را محکم کند اما ترسید. می دانست تغییر کرده اما نمی خواست با نبود کفش هایش مواجه شود.ترجیح داد سرش را بالا بگیرد .
-چگونه می شود اینهمه تغییر کرد؟ چشم را یکروز صبح گشود و دید همه چیز آنطور که بوده است، دیگر نیست. همه چیز با آخرین سفر، جایی در بین خطوط به جا مانده است. چگونه می شود اینهمه تغییر را پذیرفت و در عین بی خیالی، به بی خیالی سر کرد؟ چگونه می توان نخواست، نرفت و تاب آورد؟-
-:((می دانی اندیشه کلمه ی مقدسی نیست ، وجودش واسه من با نبودش واسه تو همچین فرق زیادی نمیکنه . با اینکه نمیتونم درکت کنم حتی از اینکه میتونم "اندیشه" کنم بهت فخر بفروشم اما باز بهت حسودیم میشه ...))
باد تندی خاکستر سر راهش را بلند کرد و به سمت چشم هاش راهنمایی کرد.
به خودش که آمد متوجه شد نشسته و دارد با یک سنگ کوچک حرف میزند
به هیچ بویی حساسیت نداشت اما می دانست تغییر کرده
دوباره روی پاهایش ایستاد، خاکستر روی پیرهنش را تکاند
- ۹۳/۰۸/۱۹