نبوغ راستین زندگی

دست نویس های رهبری با شلوار خیس

نبوغ راستین زندگی

دست نویس های رهبری با شلوار خیس

نبوغ راستین زندگی

باخ در لحظه مرگ سرگرم تصحیح آخرین قطعه موسیقی خود بود.
اما لازم نیست نابغه باشید تا بخواهید تا لحظه آخر کار کنید. هر کدام از ما ، به طریق خودمان ، و در کار خودمان میتوانیم نابغه باشیم؛ حتی اگر جامعه ما را نابغه نداند.
نبوغ یعنی به انجام رساندن آنچه از آن لذت میبرید. این نبوغ راستین زندگی است.

پیام های کوتاه
  • ۹ آذر ۹۲ , ۱۱:۲۶
    1
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۶ مطلب با موضوع «شب نوشت» ثبت شده است

۰۴
آبان

خیابون ولیعصرو از بالا تا پایین داشت قدم میزد، چشماش رو یک اعلامیه قفل شد. عکس یک پیرمرد کراوات زده که پایینش نوشته بود: گمشده. زیرش ۳ تا شماره تماس بود بود. گوشیشو برداشت و تماس گرفت:

-جناب شما گمشده دارید؟ 

-سلامتیش براتون مهمه؟

-منم عشقمو گم کردم ، لای دعاهاتون برای سلامتی اونم دعا کنید...

۰۱
خرداد
گر به شوق کعبه خواهی زد قدم 
سرزنش ها میکند خار مغیلان غم مخور
هر آدمی داستان هایی دارد که قابل نوشتن نیستند . حتی سخت به زبان می آیند ، طول میکشد محرمی برای بازگوییشان بیابی . اذیت میشوی ، شرم داری . گاهی به سرت میزند که بگویی اما ... مکث میکنی . 
هر آدمی داستان هایی دارد که برای خود اوست ، خاص اوست ، تنها برای خودش قابل رویدادن بوده و نه هیچ کس دیگر . شاید قبل آن آرزوی رویدادنش را داشته ای  ، شاید هرگز تصورش را نمیکردی . شاید نمیخواستی حتی نصیب دشمنت شود شاید از رویدانش همواره وجشت داشتی. به هر حال روی داده و فقط برای تو بوده است.
هر آدمی داستان هایی دارد که لب را برای تعریف کردنشان باز نمیکند ، نه که بعید است بلکه می ترسد خاص و منحصر بفرد نباشد ، شاید دیگر ارزشمند نباشد . نمیگویی تا حرمتش ریخته نشود . 
نمیگویی چون واقعیت را نمیدانی اما حقیقت این است ، هر  آدمی داستان هایی دارد که شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد .
نیمه شبی ناگهان به خودت میایی ، در غذاپزی قطاری کویری نشسته ای و تمام ماجرای خاص خود را برای غریبه ای گشوده ای. آن غریبه ، دیگر غریبه نیست.
۱۵
فروردين

هر بار که خوابت نمیبرد یعنی چیزی فکرت را مغشوش کرده است . آن را بیاب ، دریاب ، نوازش کن و دور بیانداز تا فردا صبح!

۱۹
آبان

تاریخ را فاتحان جنگ ها می‌نویسند ، افسانه ها را استخوان های بیرون زده از خاک!

۱۲
مهر
اولین باران پاییزی باشد
آینه ها را نشسته باشی ، خط ها را رها کنی .
قدم ها را نشماری ، بینی‌ات کیپ شود ، خنده ات بگیرد .

اولین باران پاییزی باشد 
خیابان را رها کنی ، نعش شهر را بشوری .
نفس ها را تف کنی ، حنجره ات بخارد ، خنده ات بگیرد.

اولین باران پاییزی باشد
و مطمئن باشی ، دیگر از این خبرها نخواهد بود ...
۲۹
مرداد

ای که از کوچه معشوقه ما میگذری

بر حذر باش که سر میشکند دیوارش


در زندگی درهایی هستند انگار برای بسته ماندن . رویشان یک تابلوی قرمز بزرگ نصب شده که رویش نوشته : ورود اکیدا ممنوع ! 

نکند یکی را باز کنی . بعد آن همه چیز عوض میشود ، دیگر نمی توانی آن را ببندی ، نمیتوانی بمانی ، دیگر باید بروی ، بروی تا آخر . بعد هر در ، دری دیگر  و بعد از آن دری . روی هر در تابلویی بزرگ تر و ممنوع تر . آنقدر میروی تا " ممنوع " بی معنی شود ، تا " " در بسته " بی معنی شود ...

من پشت آخرین در پشت بزرگترین و اکیدا ممنوع ترین در ایستاده ام و قصد بازگشت ندارم.

باز شو !